میرم یاهو مسنجر رو باز میکنم شاید کسی باشه یخورده باهاش حرف بزنم . از 61 نفری که اونجا دارم یک نفر چراغش روشن نیست . چراغ همه خاموشه . یه خورده به صفحه یاهو مسنجرم نگاه میکنم از بالا تا پایین، دلم بیشتر میگیره ، مثل اینکه اینها هم روشون رو از من برگردوندن . :-( .
میرم سایت یاهو رو باز میکنم ، وارد Games میشم یخورده از این بازیهای آنلاین بکنم شاید یکم فراموش کنم. کلیک میکنم ، یه صفحه باز میشه بعد از چند لحظه خطای جاوا میگیره ، میگه دستگاهت جاوا نداره . یعنی نمیتونم بازی کنم . یه خورده باهاش ور میرم ، ولی نمیشه . اعصابم خرابتر میشه. :-(
میخوام برم خبر بخونم ، هر کاری میکنم دستم نمیره یه سایت خبری باز کنم، میدونم که هر چی رو باز کنم بخونم بجزاعصاب خوردی و جنگ و دعوا چیزی نیست . بی خیالش میشم. :-(
زل میزنم به مانیتور . با خودم میگم برم وبلاگ گردی ، یه وبلاگ باز میکنم ، شروع میکنم به خوندن ، میخونم ولی فقط چشمهام روی کلمات حرکت میکنند. مغزم همراهی نمیکنه داره برای خودش در دنیای دیگه ای سیر میکنه. چشمم کلمات روبروم رو میخونه ولی مغزم داره تمام اتفاقات این چند روز گذشته رو مرور میکنه. :-(
همیشه شنیدم که میگن خانواده محل آرامش و امنیته. آرامش ، چه کلمه غریبی ، چرا من پیداش نمیکنم. چرا خانواده من این حس رو به من نمیده ؟ نه تنها نمیده بلکه برعکسش رو هم میده. احساس میکنم که خانواده من دیگه کارکرد مفیدش رو از دست داده.!!! :-(
واقعا آشفتم، نگرانم ، دلم میخواد گریه کنم . آره ، دلم میخواد گریه کنم، اونم با صدای بلند . دلم میخواد یکی باشه که بهش اعتماد کنم و براش حرف بزنم ، شاید هم سرم و بزارم رو شونه هاش و گریه کنم. شاید اینجوری آرومتر بشم. انکار نمیکنم که الان واقعا دوست دارم اون طرفم یه جنس مخالف (یه دختر باشه) . چرا دروغ بگم ، آره دوست دارم یه دختر باشه ، یکی که دوسش داشته باشم . سرم و بزارم رو شونه هاش و ... .
دلم میخواد برم یه جایی که هیچ کس نباشه، من باشم و تو (تویی که هنوز نمیدونم کی هستی و کجایی !!! اصلا نمیدونم منم در این دنیا کسی رو دارم یا نه) . (ترجیحا از این جزیره های یه نخلی وسط اقیانوس ) . جایی که دست هیچکس به من نرسه. دلم نمیخواد دیگه به چیزی فکر کنم . دیگه خسته شدم از اینهمه تنش :-( .
همچین جایی رو برای خودم تصور میکنم ، ولی ... ، فوری ابرهای بالای سرم رو به هم میریزم. آخه میدونم که نمیتونم خودم رو گول بزنم و از واقعیت فرار کنم . یه کسایی هستن در زندگی که خودمون انتخابشون میکنیم برای معاشرت و رفت و آمد. یعنی کاملا دست خودمونه که تا وقتی با یه نفر احساس آرامش میکنیم باهاش بمونیم و اگر روزی احساس کنیم که بودن با اون شخص برامون دیگه جذاب نیست ولش میکنیم. مثل گروه دوستان .
ولی تا حالا شنیدین که کسی خودش پدر و مادر و خواهر و برادرش رو خودش انتخاب کرده باشه ؟!!! اینها دیگه انتخابی نیست چیزی که به هر حال به آدم تحمیل شدن. کسانی هستن که در تمام دنیا و تاریخ یه دونش رو از هر کدوم داری و قابل تعویض و پس دادن هم نیستن. یعنی دیگه پدر یا مادر یا خواهر یا برادر دوست آدم نیستن که بگیم بی خیالش میشیم یا ولش میکنیم . تنها کاری که میتونی بکنی تحمله و پیدا کردن راه حلی برای سازش. ولی وای به روزی که دیگه این جمع نتونه با هم کنار بیاد. انوقته که دیگه ... :-(
ای کاش الان کنارم بودی ، ای کاش بودی و در بغلت گریه میکردم . ای کاش بودی ...
احساس بدی دارم. شاید اینها نتیجه گناهان من باشه. (حتما گناهم خیلی کبیره بوده . )
صبح که از خواب پا میشم همش منتظر یه اتفاق بدم. خیلی احساس بدیه. خدا کنه شما تجربه نکنید.
ای کاش بودی و دستهات رو میگرفتم شاید کمی احساس آرامش میکردم. فکر میکنی من و تو میتونیم با هم احساس آرامش کنیم ؟ در کنار هم . واقعا چرا باید دو نفر که همدیگه رو دوست ندارن و از بودن در کنار هم خوشحال نیستن یه نفر و یا چند نفر دیگه رو خودخواهانه به جمع غم انگیز دو نفره خودشون وارد کنند؟ آخه اونها چه گناهی کردن. اونها هم ناخواسته و از همه جا بیخبر یهو وارد بازیی میشن که خودشون شروع نکردن ولی مجبورن ادامش بدن . به نظر من خیلی ظالمانست. :-(
صبح که از خواب پا میشم همش منتظر یه اتفاق بدم. خیلی احساس بدیه. خدا کنه شما تجربه نکنید.
ای کاش بودی و دستهات رو میگرفتم شاید کمی احساس آرامش میکردم. فکر میکنی من و تو میتونیم با هم احساس آرامش کنیم ؟ در کنار هم . واقعا چرا باید دو نفر که همدیگه رو دوست ندارن و از بودن در کنار هم خوشحال نیستن یه نفر و یا چند نفر دیگه رو خودخواهانه به جمع غم انگیز دو نفره خودشون وارد کنند؟ آخه اونها چه گناهی کردن. اونها هم ناخواسته و از همه جا بیخبر یهو وارد بازیی میشن که خودشون شروع نکردن ولی مجبورن ادامش بدن . به نظر من خیلی ظالمانست. :-(

دیشب یه خواب عجیبی دیدم، خواب دیدم که بشقاب پرنده های غیر زمینی در آسمان ظاهر شدن که سه تا پا داشتن . همشون کنار هم حرکت میکردن. یه دفعه نمیدونم چی شد که همشون یه آرایش خاصی گرفتن و شروع کردن با اشعه هاشون یه چیزهایی رو در زمین هدف گرفتن . یهو احساسا کردم توجه همشون به سمت من جلب شده . کاملا یادم هست که در خواب خیلی ترسیدم ، فرار کردم رفتم یه گوشه اتاق قایم شدم. ولی قبل از اینکه بتونم خوب قایم بشم ، منو هدف گرفتن ، با اشعه شون من و زدن . در خواب احساس کردم که دیگه مردم .... یهو از خواب پریدم. یه احساس غریبی داشتم . چند لحظه فکر میکردم واقعا مردم . پتو رو کنار زدم و سعی کردم بالشتم رو لمس کنم ، فهمیدم هنوز زندم ... ولی تمام روز یه احساس عجیبی همراه من بود . فکر میکردم مردم و زنده شدم . بعضی وقتها تو خیابون فکر میکردم که کسی من رو نمبینه چون یه روحم . :-