۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

من و پایان نامه ارشد

این پروژه کارشانسی ارشد دیگه رسما داره روی اعصاب من راه میره. هر کاری میکنم تمام نمیشه. فصل آخرش که نتیجه گیری و پیشنهادات است رو نمیدونم چجوری ببندم که همه چی به خوبی و خوشی تمام بشه. راستش از کارم اون نتیجه ای که باید رو نگرفتم و حالا باید یه جورایی عدد سازی کنم. چیکار کنم دیگه ، وقتی آدم به هر دری میزنه که جواب بگیره و نمیشه دیگه باید از این کارها هم بکنه. اصلا تقصیر خودم بود که نرفتم یه پروژه گلابی بردارم. مثلا مثل خیلیها برم حل CFD یه شکل خاص از معادله ناویراستوکس رو بردارم که بجز من 3 میلیارد نفر دیگه هم انجامش داده باشن و مطمئن باشم که حتما جواب داره و جوابهاش بدست آمده.
دقیقا مثل دوره لیسانسم که یه پروژه گنده تر از دهنم برداشته بودم و رسما سرویس شدم بتونم تمامش کنم تو فوق لیسانس هم دوباره همون اشتباه (بخونید غلط) رو کردم و در جهت هر چه بیشتر گسترده تر کردن مرزهای دانش نوین و کمک به جامعه علمی جهانی و برداشتن باری سترگ از دوش دانشمندان علم رسانایی گرمایی وظیفه دینی و ملی و جهانی خود دانستم تا ضمن بیعتی دوباره با آرمانهای بلند و انقلابی بنیانگذار جمهوری اسلامی و شهدای جنگ تحمیلی پا در عرصه علم نانو تکنولوژی گذاشته، فرمولی را برای رسانایی نانوسیالات کشف کنم که تا کنون هیچ بنی بشری موفق به کشف آن نشده !!! باشد که بدین طریق بتوانم مشت محکمی بر دهان یاوه گویان شرق و غرب بزنم تا این یاوه گویان این خیال خام را از ذهن خود خارج کنند که تنها خودشان توانسته اند به چنین کشفی نایل ننننشوند بلکه ما هم نمیتوانیم .
آخه یکی نیست به من بگه پسره ............ (این سه نقطه یعنی ناسزا به خودم که چون بار اخلاقی منفی برای کودکان زیر 25 سال داشت حذفش کردم) ، به تو چه که مرزهای دانش رو گسترش بدی . تو مرزهای دانش رو از اینی که هست کوچیکتر نکن گسترشش حالا پیش کش . خلاصه بعد از خوندن 100 تا مقاله و چندتا کتاب بی ربط و با ربط و پدرم در اومدن برای این که حداقل یکی رو پیدا کنم که بتونه یه کمی جواب سوالهای من رو بده و ماهها بالا پایین شدن برای نوشتن بیش از 1400 خط برنامه به زبان ++C و بارها و بارها اجرا گرفتن، آخرش هم تقریبا هیچی ... . شما بودید چه خالی بهتون دست می داد بعد از صرف اینهمه وقت و انرژی و اعصاب جوابی از کارتون نگیرید. قسمت بد قضیه حالا میتونه اینجا باشه که یکی از این اساتید ممتحن محترم فکر کنه که من هیچ کار خاصی نکردم و بخواد کار رو کلا ببره زیر سوال . آقا دوست دارم یکیشون همچین فکری به ذهنش خطور کنه و خدایی ناکرده به زبون بیاره تا من همونجا حسابش رو برسم حالش رو بگیرم . (یا به قول بچه ها گفتنی ، بشورمش و پهنش کنم روی بند . : دی) .
خلاصه شبهای قدر و شب استجابت دعا . میگن هر کی تو این شبها برای باز شده گره کار مومنی دعا کنه خدا در اون دنیا چند تا حوری و غلمان اضافی براش نگه میداره . پس بشتابید که هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم . (بنیاد امور درماندگان خاص، شماره حساب 11111 بانک رفاه کارگران) . اتفاقا یه حدیث متواتر هم در این زمینه داریم که میگه : خیرالامور اوسطها . حالا ربطش چیه من نمیدونم خودتون پیدا کنید . در ضمن حدیث که حتما نباید ربط دار باشه .

من برم فصل آخر رو تکمیل کنم که کارم از دعا و نذر و ندیفه گذشته.

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

به این عکسها نگاه کنید

تا حالا شده احساس نا امیدی کنید ؟
شده تا حالا احساس کنید دیگه هیچ کاری از دستتون بر نمیاد ؟
تا حالا دچار احساس نا توانی از انجام کاری شدید ؟ و بعدش شروع کنید به غر غر کردن که من نمیتونم این کار رو انجام بدم .
اگر تنها یکی از موارد بالا برای شما جوابش مثب است ، پس لطفا به عکسهای پایین نگاه کنید .







من که با دیدن این تصاویر دیگه روم نمیشه که نه از انجام دان کاری احساس نا امیدی کنم و نه از اینکه، روزگار بر وفق مرادم نیست غر بزنم . حداقلش اینه که من دو تا پا و یک دست از این دختر بیشتر دارم . بعضی موقعها لازمه که به خودمون نگاه کنیم و بخاطر بدن سالمی که داریم و از خدا تشکر کنیم و یادمون باشه که :
اگر از راه رفتن زیاد پاهامن درد میگیره بخاطر اینه که پاهای سالمی داریم که می تونیم راه بریم .
اگر در دستها و انگشتانمون احساس درد و خستگی میکنیم بخاطر اینه که دستها و انگشتان سالمی داریم که میتونیم ازشون استفاده کنیم.
اگر میتونیم بخونیم و بنویسیم کارهای خودمون رو خودومون انجام بدیم بخاطر داشتن دو تاچشم سالم است .
و .
.
.
خلاصه یادمون باشه که هیچی در زندگی جای سلامتی رو نمیگیره . پس یادمون باشه که همیشه اولین چیزی که از خدا میخواهیم سلامتی برای خودمون و همه اطرافیانمون باشه.

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

ضایع شدن مجری تلویزیون

همینجوری که تلویزیون روشن بود و داشتم کانال عوض میکردم تا یه کانالی رو پیدا کنم که یه چیزی نشون بده بجز این روحانیان محترم که دارن ملت رو 24 ساعته ارشاد میکنند ، دیدم چیزی پیدا نمیکنم . آخرش تصمیم گرفتم که از بین اونها کانال 1 رو انتخاب کنم که حداقل مجریش اون خانم خشگله برنامه خانواده است . دیدم نشسته با یه خانمی همسن مادربزرگش مصاحبه میکنه . در مورد این خانم مجری خوشگل برنامه خانواده باید عرض کنم که ایشون اگر چادر سرش نمیکرد و یه لباس خوشگل هم تنش میکرد از اون فشنهای درجه یک عالم مد میتونست باشه . تیپ و قیافش به نظر من واقعا تبارک الله احسن الخالقین داره . خلاصه ایشون که مجری برنامه تازه ها هست یه خانمی رو دعوت کرده بود که ظاهرا حامی مالی پروژه دایره المعارف تشیع بود ، همسر یک شهید و مادر یک شهید. این خانم هم از اون خانمهای مسن قدیمی و البته پولدار. از اون خانواده ای اشرافی زمان شاه. حالا نمیدونم چی شده بود که اومده بود بود شده بود حامی مالی پروژه دایره المعارف تشیع. وسط صحبتهاش هم هی از وضع مالی خوبشون حرف میزد و خونه انگلیسش و ... . لابلای حرفهاش هم هی میگفت خدای من با خدای بچه هام فرق داشت که اینجا بود که این خانم نامداری هی سعی میکرد یه لبخند ملیح بزنه و موضوع بحث رو عوض کنه. اون خانم هم باز دوباره یه دقیقه بعد میگفت خب البته خدای من با خدای بچه هام فرق داشت که دیگه این خانم نامداری نمیدونست چی بگه ، گفت خب البته شاید دیگاهتون با هم فرق داشته . ولی گاف بزرگ این خانم مجری وقتی بود که فکر کرد آره ، دیگه یه خانم با ایمان و شیعه اثنا عشری رو گیر آورده میتونه کلی از این سوالهای صد تا یه غاز ازش بپرسه . اومد اولین سوالها از سری سوالهای احساسی مذهبی رو بپرسه . پرسید خانم ... شما معمولا در زندگیتون برای چه کسی نذر میکنید و اصلا چه نذری میکنید . (اونم با یه لبخند ملیح و قیافه آرام که مثلا میخواست اوج خلوصش رو نشون بده ) . مجری هم که خانم نامداری باشه حالا منتظر بود که این خانم بگه نذر 14 معصوم میکنم و آقا امام زمان و ... . چشمتون روز بد نبینه این حاج خانم مهمان برنامه هم بدون رو دربایستی گفت من اصلا به نذر اعتقادی ندارم و اصلا در زندگیم نذر نمیکنم . این و گفت و این خانم مجری همچین خودش و جمع و جور کرد و شک بهش وارد شد که دیگه نمیدونست چی بگه ، فوری حرف رو قطع کرد و گفت : خب البته اینم یه دیدگاهه برای خودش و فوری خداحافظی کرد و برنامه تمام شد .
یکی نیست به اینا بگه میخوایین یکی رو دعوت کنین ازش سوالهای احساسی مذهبی بپرسین چرا قبلا باهاش هماهنگ نمیکنین که اینجوری ضایع نشین . یه نمونه دیگش هم این گزارشگران احساسی صدا و سیما هستند که مصادف با ایم خاص مذهبی و یا ملی راه میفتن تو خیابونها و از احساسات مردم گزارش تهیه میکنند . مثلا ماه رمضون که میشه گزارشگران صدا و سیما راه میفتن تو خیابون از مردم میپرسن که از اینکه روزه هستید چه احساسی دارید و یا میرن تو یه مسجدی که 4 تا بچه قد و نیم قد نشستن قرآن میخونن از بچهه میپرسن از اینکه الان داری قرآن میخونی چه احساسی داری ؟ !!! جوابهاش هم که مشخصه ؛ احساس خوبی دارم ، احساس میکنم به خدا نزدیکتر شدم و به ملکوت رسیدم و ... بعد تو اخبار ساعت 9 شب هم این گزارشها رو پخش میکنن!!!

۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

بدون شرح

امروز بعد از ظهر داشتم برمیگشتم خونه. تو خیابون داشتم برای خودم آسه آسه قدم زنان راه میرفتم که دیدم یه 206 کنارم ترمز زد و یه خانمی که رانندش بود داره منو صدا میزنه . نگاه کردم دیدم یه دختر 14-15 ساله هم کنارش نشسته .
- آقا ببخشید میشه چند لحظه تشریف بیارید ؟
یه لحظه با خودم فکر کردم احتمالا این از اون ماشینها ست که میگن تو خیابونها راه میفتن و مردم رو بلند میکنند . یه دفعه رگ غیرتم باد کرد (البته برای خودم) و میخواستم بهش بگم مگه خودت پدر و برادر نداری ، چرا مزاحم ناموس مردم میشی . همینجوری که رگ غیرتم باد کرده بود یهو یادم اومد که ای بابا مثل اینکه اشتباهی شده ، اونی که معمولا بلند میکنه مرد ه و اونی که بلند میشه هم معمولا زن ه و اینجا یه چیزی به نظرم درست نمیومد ، اینکه من ... و اون .... . : دی .
خلاصه این فکر پلید رو از خودم دور کردم و گفتم حتما میخواد آدرس بپرسه (منم که مسلط به تمام مسیرهای شهر !!!) . رفتم طرفش و منتظر بودم بپرسه فلان خیابون کجاست و منم بگم مستقیم . :-) . در پرانتز حرفهای من .
- آقا ببخشید مزاحمتون شدم ، (خواهش میکنم) ، شما هم مثل برادرم (ممنون شما لطف دارید ) ، باور کنید از سر مجبوریه که دارم بهتون میگم ، اصلا نمیخواستم مزاحمتون بشم ... (ای بابا یه آدرس پرسیدن که اینقدر صغری کبری چیدن نداره !!! ) ، آقا میخواستیم بریم تا کرج بنزینمون تمام شده اگه شما لطف کنین یه 700 تومن فقط برای اینکه بنزین داشته باشیم به کرج برسیم (اینجا بود که من به این اندازه علامت تعجب بالای سرم ظاهر شد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دیگه حرفهاش رو نمیشنیدم و ترجیح دادم اون دختر خانمی که کنارش نشسته بود رو نگاه بکنم ببینم اون چه تریپیه. ظاهرش که خیلی معمولی بود ، اصلا هم بم من نگاه نمیکرد ، فقط با نگاهی معصوم و آرام به جلوش خیره شده بود ، یه جورایی احساس کردم داره خجالت میکشه ) .
خلاصه از اون اصرار که یه پولی بده برای بنزینم و از من انکار که ندارم . راستش داشتم ولی اصلا دلم راضی نمیشد که بهش پولی بدم . آخه یعنی چی ؟ یه 206 که دو تا خانم شیک پوش هم توش نشستند به من پیاده ، مظلوم و بی پول تو خیابون گیر بده که یه پولی بده برای بنزینم . اصلا من مونده بودم چی بهش بگم . !!!
آخرش هم خانمه با صدای نازکش همچین گفت :" خااااااااک تو سرررررت" و مثل برق گازش رو گرفت و رفت و من موندم هاج و واج که این یعنی چی ؟ !!! دوست داشتم بدوم دنبالش تو خیابون و بهش بگم خاااااک تو سر خوووودددت . حالا قیافه و تیپی هم ندارم که بگم میخواسته من و بلند کنه ( : دی ) . حالا اگه میخواست این کارم بکنه خوب مستقیم میگفت ، چاکرشم بودم ، اصلا یه باک بنزین هم مهمونش میکردم . واقعا قیافه من اینقدر پپه و مشنگ میزنه که اینم اومده بود سر من کلاه بزاره ؟ من که نمیتونم قبول کنم که این خانم واقعا به پول بنزینش محتاج بوده .
پی نوشت بی ربط :
(این نشون میده که اگر همه با هم متحد و یکدست باشن اونها هم نمیتونن هر جور دلشون خواست افسار زندگی مردم رو بدست بگیرند . حذف این لایحه دقیقا نتیجه اعتراضها و مخالفتهای صریح جامعه زنان بود-آقایون برن یاد بگیرن )

۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه

دلم براش تنگ شده


اتاقش خالیه. دیگه وقتی دلم میگیره تو اتاق خودم و میام تو اتاقش که باهاش حرف بزنم ، کسی تو اتاقش نیست ، کسی روی اون صندلی پشت اون کامپیوتر ننشسته. میام تو ، کسی نیست ، تمام وسایل اتاقش همونجوری که رفته دست نخورده باقی مونده. با اینکه اتاقش به هم ریختس ولی دستم نمیره که همین به هم ریختگی بعد از رفتنش رو به هم بزنم. (شاید حس میکنم اینجوری هنوز یه جورایی حضور داره ) .
برادر من ، م ، 3 روز پیش برای ادامه تحصیل (کارشناسی ارشد) رفت سوئد (دانشگاه چالمرز). هیچوقت فکر نمیکردم که رفتنش اینقدر برای من سخت باشه. من خیلی به بودن در کنارش عادت کرده بودم . با اینکه بعضی موقعها با هم دعوا هم میکردیم ولی نمیدونم چرا یه جور خاصی دوستش داشتم. شاید به خاطر اینکه کوچکترین عضو خانواده ما بود . هیچوقت فکر نمیکردم به این زودی از پیش ما بره . هنوز 3 روز هم نشده که رفته ، ولی به اندازه 3 سال دلم براش تنگ شده. دیگه تو این خونه فقط خودم موندم تک و تنها . خونه ما یه زمانی خیلی شلوغ بود . ما 5 تا برادر بودیم (خواهر نداشتیم) . البته فکر نکنید 5 تا پسر تو یه خونه دیگه چه شود . فکر میکنم ما هر 5 تامون به اندازه یک پسری که تو ذهن همه هست هم آزارمون به کسی نمیرسید . هممون مثبت و ... .
خلاصه یکی یکی این داداشای ما رفتن تا اینکه از بین همشون فقط من موندم تنها . ولی خارج رفتن این یکی یه جورایی بیشتر از بقیه آزارم داده . یه بار دیگه هم وقتی این احساس سراغ من اومده بود که او یکی داداشم داشت میرفت کانادا . یادمه بعد از رفتن اون هم وقتی خونه خلوت شد ، نشستم برای خودم کلی گریه کردم . (این پسر عموهای من حق دارن من و دست میندازن که احساساتم لطیفه !!!) . خلاصه که نمیدونم چی کار کنم ، به هر چیزی که تو خونه نگاه میکنم جای خالیش رو حس میکنم . دیگه تا مدتها اتاقش و خونه همینجوری خالی میمونه . دیگه تا مدتها صدای آهنگهای رپ فارسی از اتاقش نمیاد . دیگه من سر کی داد بزنم که صدای اون آهنگ رو کم کن . :-( . دیگه انتظار این که کلید رو دردر بچرخونه و بیاد تو هم فایده نداره ، چون کلیدش رو اینجا جا گداشته و رفته ... :-( .
موقع رفتنش تو فرودگاه وقتی لحظه خداحافظی رسید ، اینقدر بغض گلوم رو گرفته بود و اشک تو چشمام جمع شده بود که حتی جرات نکردم بغلش کنم ، ترسیدم بغضم جلوی همه بترکه و اون وقت کی دیگه جلوی من رو میگرفت . :- . فقط سرم انداختم پایین و باهاش دست دادم . تا اون لحظه باورم نمیشد که داره میره ، ولی یک لحظه باورم شد که دیگه جدی جدی داره میره . داره میره جایی که خیلی از ما دوره .
چه میشه کرد هر کسی یه روزی باید از پیش خانوادش بره . تا بوده ، همین بوده که آدمها برای همیشه در کنار هم نمیمونن . حتی اعضای یک خانواده هم هر کدومشون یه روزی باید برن و برای خودشون زندگی مستقلی رو تشکیل بدن .
امیدوارم ، م ، ما هم هر جا که هست موفق و شاد و سلامت باشه .
هیچ وقت فکر نمیکردم برای رفتنش اینقدر دلتنگ بشم و اشکم در بیاد . جاش تو خونه خیلی خالیه ، امیدوارم بتونم هرچه زودتر به این وضعیت عادت کنم .
 
موج سبز