۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

تولدم مبارک :-)


درست 27 سال پیش در چنین روزی (2/10/1360) بود که برای اولین بار چشمم رو به روی این دنیا باز کردم . برای اولین بار صدای ونگ زدنم تو این دنیا طنین انداز شد . برای اولین بار گریه کردم ، برای اولین بار پوست تنم پوست دست انسان دیگه ای رو لمس کرد . برای اولین بار خوابیدم، برای اولین بار بیدار شدم و وقتی دوباره بیدار شدم دوباره گریه کردم و این شروع کارهای تکراری من بود در این دنیا. نمیدونم تو این 27 سال چقدر کار تکراری انجام دادم ولی میدونم که شروعش همون گریه بوده . وقتی به پشت سرم نگاه میکنم میبینم که چه سالهای پر فراز و نشیبی رو پشت سر گذاشتم تا رسیدم به اینجا (گرچه هنوز هم به هیچ جا نرسیدم ). سالهایی که قسمت عمدش در مدرسه و دانشگاه سپری شد . چقدر معلم و استاد عوض کردم . چقدر کتاب درسی خوندم یا اینکه مجبورم کردن که بخونم . چقدر دفترها که سیاه کردم برای مشق نوشتن . چقدر امتحان دادم ، اضطراب امتحان ، شبهای قبل از امتحان ، نمره ها و ... . کارنامه هایی که هر کدومش حاصل یک مقطع از عمر تحصیلی من بودن .

به زندگی در خانواده که نگاه میکنم سالهای پر از غم و شادی رو میبینم . بچه که بودم همه برادرهام هم مثل من بچه بودن حالا یا مثل من دبستان میرفتن یا کمی بزگتر . هممون با هم بودیم تو یه خونه 1000 متری که یه باغچه خیلی بزرگ داشت. باغچه که بدست خودمون (ما بچه ها و پدر و مادرم ) کم کم تبدیل به یه باغ بزرگ شد. چهل تا درخت میوه دور تا دور خونه داشتیم . یه عالمه گل و درختهای دیگه تو باغچه. یه درخت گردو تازه کاشته بودیم که من مالکیتش رو برای خودم ثبت کرده بودم (الان باید یه درخت تنومند شده باشه) . یادمه یه بار دو تا برادر بزرگم یه چاله کنده بودن که یه درخت بکارن ، منم کوچولو بودم اون اطراف داشتم بازی میکردم ، فکر میکنم برنامه کودک شروع شد یا فیلمی چیزی بود که این دو تا ول کردن رفتن . منم نمیدونم چی شد که افتادم تو این چاله و کسی هم نبود منو بیرون بیاره . خلاصه یه یک ساعتی اون تو بودم !!! . خلاصه خونه ای که ذره ذره ساخته بودیم رو بعد از چند سال ول کردیم اومدیم یه شهر دیگه ... .

خلاصه دیگه تا آخر دوره لیسانس تو این شهر جدید موندیم . دیگه کم کم خانواده ما خلوتتر شد . هر کسی رفت دنبال کار خودش . الان که نگاه میکنم میبینم که از این خانواده 7 نفره هر کدومشون یه گوشه دنیا برای خودشون یه زندگی جدید رو شروع کردن . مایی که هممون یه روزگاری با هم تو یه خونه زندگی میکردیم و حتی هر کسی یه کلمه هم که حرف میزد خونه شلوغ میشد ، الان هر کدوممون هزاران کیلومتر با هم فاصله داریم .

نمیدونم چی شد که یهو امروز این خاطرات همه با هم هجوم آوردن تو مغزم !!! خلاصه این 27 سال هر جوری بود گذشت . خیلی کارها کردم خیلی کارها هم نکردم ولی در مجموع فکر میکنم از این چیزی که هستم و از اینجایی که ایستادم ناراضی نباشم . ولی از امروز به بعد فکر میکنم مسیر زندگیم رو باید عوض کنم یعنی دیگه باید عوض کنم . من دیگه اون بچه محصل و یا اون دانشجوی سابق نیستم ، دیگه کم کم دوران تحصیلی من داره تمام میشه.

خدایا کمکم کن تا بتونم از امروز دوران جدیدی از زندگیم رو با موفقیت شروع کنم. امیدوارم اولین خبر خوب معافیت سربازیم باشه .


:-) :-) :-) :-) :-) :-) :-) :-) :-) :-) تولدم مبارک :-) :-) :-) :-) :-) :-) :-) :-) :-) :-)

۳ نظر:

  1. تولدتون مبارک ،امیدوارم سالیان سال با تندرستی و خوشبختی و در کنار خانوادتون تولدتونو جشن بگیرید شب یلداتونم مبارک.عمرتون صد شب یلدا،دلتون قدّ یه دنیا.

    پاسخحذف
  2. ممنون نازنین خانم . :-)
    شب یلدای شما هم مبارک . :-)

    پاسخحذف

 
موج سبز