۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه

دلم براش تنگ شده


اتاقش خالیه. دیگه وقتی دلم میگیره تو اتاق خودم و میام تو اتاقش که باهاش حرف بزنم ، کسی تو اتاقش نیست ، کسی روی اون صندلی پشت اون کامپیوتر ننشسته. میام تو ، کسی نیست ، تمام وسایل اتاقش همونجوری که رفته دست نخورده باقی مونده. با اینکه اتاقش به هم ریختس ولی دستم نمیره که همین به هم ریختگی بعد از رفتنش رو به هم بزنم. (شاید حس میکنم اینجوری هنوز یه جورایی حضور داره ) .
برادر من ، م ، 3 روز پیش برای ادامه تحصیل (کارشناسی ارشد) رفت سوئد (دانشگاه چالمرز). هیچوقت فکر نمیکردم که رفتنش اینقدر برای من سخت باشه. من خیلی به بودن در کنارش عادت کرده بودم . با اینکه بعضی موقعها با هم دعوا هم میکردیم ولی نمیدونم چرا یه جور خاصی دوستش داشتم. شاید به خاطر اینکه کوچکترین عضو خانواده ما بود . هیچوقت فکر نمیکردم به این زودی از پیش ما بره . هنوز 3 روز هم نشده که رفته ، ولی به اندازه 3 سال دلم براش تنگ شده. دیگه تو این خونه فقط خودم موندم تک و تنها . خونه ما یه زمانی خیلی شلوغ بود . ما 5 تا برادر بودیم (خواهر نداشتیم) . البته فکر نکنید 5 تا پسر تو یه خونه دیگه چه شود . فکر میکنم ما هر 5 تامون به اندازه یک پسری که تو ذهن همه هست هم آزارمون به کسی نمیرسید . هممون مثبت و ... .
خلاصه یکی یکی این داداشای ما رفتن تا اینکه از بین همشون فقط من موندم تنها . ولی خارج رفتن این یکی یه جورایی بیشتر از بقیه آزارم داده . یه بار دیگه هم وقتی این احساس سراغ من اومده بود که او یکی داداشم داشت میرفت کانادا . یادمه بعد از رفتن اون هم وقتی خونه خلوت شد ، نشستم برای خودم کلی گریه کردم . (این پسر عموهای من حق دارن من و دست میندازن که احساساتم لطیفه !!!) . خلاصه که نمیدونم چی کار کنم ، به هر چیزی که تو خونه نگاه میکنم جای خالیش رو حس میکنم . دیگه تا مدتها اتاقش و خونه همینجوری خالی میمونه . دیگه تا مدتها صدای آهنگهای رپ فارسی از اتاقش نمیاد . دیگه من سر کی داد بزنم که صدای اون آهنگ رو کم کن . :-( . دیگه انتظار این که کلید رو دردر بچرخونه و بیاد تو هم فایده نداره ، چون کلیدش رو اینجا جا گداشته و رفته ... :-( .
موقع رفتنش تو فرودگاه وقتی لحظه خداحافظی رسید ، اینقدر بغض گلوم رو گرفته بود و اشک تو چشمام جمع شده بود که حتی جرات نکردم بغلش کنم ، ترسیدم بغضم جلوی همه بترکه و اون وقت کی دیگه جلوی من رو میگرفت . :- . فقط سرم انداختم پایین و باهاش دست دادم . تا اون لحظه باورم نمیشد که داره میره ، ولی یک لحظه باورم شد که دیگه جدی جدی داره میره . داره میره جایی که خیلی از ما دوره .
چه میشه کرد هر کسی یه روزی باید از پیش خانوادش بره . تا بوده ، همین بوده که آدمها برای همیشه در کنار هم نمیمونن . حتی اعضای یک خانواده هم هر کدومشون یه روزی باید برن و برای خودشون زندگی مستقلی رو تشکیل بدن .
امیدوارم ، م ، ما هم هر جا که هست موفق و شاد و سلامت باشه .
هیچ وقت فکر نمیکردم برای رفتنش اینقدر دلتنگ بشم و اشکم در بیاد . جاش تو خونه خیلی خالیه ، امیدوارم بتونم هرچه زودتر به این وضعیت عادت کنم .

۴ نظر:

  1. فکر کنم این روزا من بیشتر از همه بفهمم که چی میگی. این داداش کوچولو ها و خواهر کوچولوها چون شیرین هم هستن، وقتی میرن، خونه دچار خلاء میشه.
    ایشالا که هرجا هست موفق باشه.

    پاسخحذف
  2. جناب حجت یاد این آهنگ افتادم:
    از روزی که تو رفتی ،پریده رنگ شادی،امّا خورشید میتابه مثه یه روزه عادی،چه طور هنوز پرنده داره هوای پرواز،چه طور هنوز قناری سرمیده بانگ آواز مگر خبر ندارن تو رفتی از کنارم چرا بهت نگفتن بی تو
    چه حالی دارم
    به چشم خسته من آسمون از سنگ شده لعنت به این تنهایی دلم برات تنگ شده!

    پاسخحذف
  3. ناراحت نباشید به این طوریشم عادت میکنین آدما فکر میکنن که اگر فلان اتفاق بیافته چطوری میخوان ادامه بدن ولی وقتی اتفاق میافته تازه میفهمن که برعکسه جسمشون که از گوشت و پوست و استخونه یه روح دارن که از سنگهای کوه البرزم محکمتره!آدما تو سختیا خودشونو محک میزنن خدا هم همینطور پس قوی باشیم تا پیش خودمونو خدا سربلند باشیم!امیدوارم برادرتون هر جای این دنیا که هست پاینده و شاد باشه و شما هم از شادی اون شاد باشید

    پاسخحذف

 
موج سبز